؛[قسمت اول]؛
شهره‌ی شهر عقل را
همچو اسیر میبری
دوش Ù†Ø®ÙØª چشم من
چشم تو بود و لشگری
هر Ù†ÙØ³â€…از تو در دلم
شعله زبانه می‌کشد
جان من از خیال تو
جرعه به جرعه می‌چشد
؛[قسمت دوم]؛
باز میان خواب خود
سجده کنان نشسته‌ام
طعنه به آسمان زده
ØÙرم ØÙŽØ±Ù… شکسته‌ام
زل٠عبادت مرا
دست تو تاب می‌دهد
Ú©ÙØ±ØŒ به دست خود
مرا ساغر ناب می‌دهد
؛[قسمت سوم]؛
دست عطش به جان من
کاسه آب می‌دهد
کوزه‌ی جان من
چرا بوی شراب می‌دهد
بوسه به پای بت زدم
کعبه‌ی دل تباه شد
پرده به پرده آسمان
سوخته شد، سیاه شد
پرده به پرده آسمان
سوخته شد، سیاه شد